سرنوشت
اونایی که منو میشناسن، منو میشناسن. تعداد فضاهای مجازی ای که باهاشون کار میکنم بشدت زیر خط فقره، و فضا و امکان مقایسه بشدت کمی دارم. حتی سلیقه یا آرزوهام هم هیچوقت طبق مد، یا بر اساس اونچه رایج میشه نبوده و نیست.
با این حال، امروز وسط نمیدونم چه کاری، یهو چشمام تر شد و عمیقا احساس کردم که بعضی از اَشکالِ زندگی، که همه ی سالهای جوونیم زیرپوستی دائما براش سعی کردم یا اداشو درآوردم، .. جوونیم تموم شد و متعلق به من نشد. باید قبول کنم که همون خواسته های ساده هم، متعلق به من نیست. هیچوقت متعلق به من نبوده. و متعلق به من هم نخواهد شد.
من، یا مثل من، تا ابد نهایتا بتونیم اداشو دربیاریم و تنها رسالت این امید بیهوده این باشه که ما رو توی وضعیت «سعی کردن» نگه داره... صبح بلند میشی و برای رویایی که هرگز مال تو نیست و از ابتدای خلقت، «تو، توی لیست افراد، و جزء آمارش نیستی» ، «سعی میکنی». و بخاطر اون سعی کردن، دو تا مولکول سروتونین ترشح میشه توی بدنت. و همین. ... بذار اینجوری بگم. حتی اگر روزی تحقق هم پیدا کنه، تو دیگه نمیدونی باهاش چیکار باید بکنی! اونقدر که غم و شادیت گره خورده بود به اون سعی یا وانمود کردن... اونقدر که نقطه اتکا، و شیوه زندگی تو این بوده که: بیدار شی، سعی کنی، بخوابی. ... وقتی وسطی حذف بشه، حس خلا میکنی احتمالا!
...و زیاده و مکرر گویی های بیهودهای از این دست...
شیوه زندگی من این نیست. همونطور که شیر گوشت میخوره، زالو خون، گاو علف. ما هم اندوه. تغذیه مونه. جسم و روحمون شکل گرفته برای هضم اندوه و درگیری با وانمود کردن بر علیهش. این سعی، شده دلیل بیدار شدن، انگیزه گرفتن، افتادن، برخاستن، گریستن، خندیدن، دیوانه شدن، آرام گرفتن، تسلیم شدن، خوابیدن، مردن.